۳۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

موی سپید را فلکم رایگان نداد*

عصا سمعک عینک دندان مصنوعی ایزی لایف 
چرا پیرها را اندازه ی بچه ها دوست نداریم؟! مگر جز این است که پیری و کودکی یکی است.
*عنوان از رهی معیری

طوفان امشب تهران

ماشین یکپارچه خاک بود دستمال برداشتم شیشه ها رو پاک کنم چون مجبور بودم خودم  رو برسونم داروخونه
تو صف داروخونه ساعت رو دیدم یازده بود
 یازده شب تنها بیرون ماندن، روزی مرا میترساند
روزی که هنوز امشب نرسیده بود

به مهربانی یک دوست

دوست های خوب اینطورند اسمت را که صدا میزنند حالت را که میپرسند ...

دلتنگی هایشان دلواپسی هایشان لبخندهایشان

خود خوشبختی است ؛ نزدیک و دوست داشتنی

ترس های به روز شده

ترس های قبلیت را که میشکنی و از شرشان خلاص میشوی ترس های تازه خلق میشوند

اصلا انگار همیشه باید یک چیزی باشد که آدم ازش بترسد

غصه میخورم

اگر من را نداشته باشی
برای همین است که نمی رنجم
ترکت نمیکنم
فقط کمی فاصله میگیرم که بدانی دمای محیط سرد است
ولی مایه ی دلگرمی منی هنوز

* برای امید

خنجرت را بنداز

خودت را تنهاتر نکن

کسی که دوستت داشته را تنهاتر نکن

خنجری که به قلب محبوب دیروزت میزنی

هیزم پشیمانی فرداست

حتی اگر تیزی اش از کلمات باشد

آنچه نادیدنی ست آن بینی*

روزی میرسد که به امروزت می بالی
 به فهم حاصل از روزهای سخت
*عنوان از هاتف اصفهانی

یکیش خیال است اما کدام

نمیدانم !

وقتی خوابم بیدارم 

یا وقتی بیدارم خوابم. 

از یابنده تقاضا میشود ذهنم را ...

انگار دروغ بزرگی گفته ام که مجبورم مراقب باشم لو نره و رسوا نشم

ذهنم پیش خودم نیست

همش یک تب فصلی است

اختلاف دلخوری ناامیدی دوست داشتن نفرت گریز دل کندن رنج از دست دادن شادی حصول و ...

زندگی ملغمه ای از تمام اینهاست اگر یکوقتی یکی غلبه کرد باورش نکنید 

صبر کنید سکوت کنید و بگذارید بگذرد؛ چون دچار یک تب موسمی شده اید.