ظلمت نفسی فاغفرلی*

سر فرصت می نشینی و سر رشته ی همه چاله ها و چاه هایی که در آن افتادی پیدا میکنی.

آخرش به خودت میرسی؛ می بینی چقدر به خودت بد کردی و چقدر بدهکاری

و روزی که بخواهی بدهی ات را از خودت وصول کنی...

*سوره قصص آیه 16

بهمنی بدون خون اما جاویدان

امروز روز سختی بود که بالاخره رسید.دکتر دنبال دلیل بود در چند سوال تو را پیدا کرد.
بعد در پرونده ی پزشکی ام نام و سن و شغل و تحصیلات تو را پرسید و نوشت.
الان دارم به پرونده خودم فکر میکنم که همش درباره توست.

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

خیره شده بودم به تابلویی گوشه بزرگراه؛ نوشته بود: صافکاری بدون رنگ

یادم آمد هزار جا خوانده ام خوب شدن با مثل روز اول شدن فرق دارد.

نوک تیز پیکان

آدم ها یکپارچه از زور شنیدن بیزارند

اما در عجبم که چرا زور گفتن را چنین رندانه خوش دارند.

ممنون که آمدی

نشسته بود آن سوی پذیرایی.من داشتم ظرف های شام را می شستم و زیر لب قربان صدقه اش می رفتم.
خواهرم آمد لبخند زد گفت اینا رو داری به کی میگی؟ خندید؛ فهمید.
گفت مگه قهر نیستین با هم؟گفتم قهرم ولی دلم براش تنگ شده؛ دوستش دارم :)

یادش به خیر کودکی

نشسته بود در مدح کودکی و بی خیالی و شادی آن دوران غزل سرایی میکرد ؛ گفت کاش هنوز هم ...

گفتم نه! من دلم نمیخواد به هیچ زمانی برگردم مخصوصا کودکی؛ بی خبری و ناتوانی و نیاز چه جذابیتی دارد که ستایش شود!

کودکی همانقدر صاحب احترم است که نوجوانی و جوانی و پیری...

دیو دو دل

انگار از دو سوی مخالف میکشند مرا و دیر نیست که بند بند تنم گسسته شود از هم .

دیوی شدم که شیشه ی عمرش را لب صخره ای گذاشته باد می وزد باران می بارد و در معرض شکستن است.

دمی ضماد گذاری...دمی گزند زنی*

بغضم گرفت دلم میخواست زنگ بزنم یکی بیاید اوضاع را جمع کند و خودم بنشینم لب جدول زار بزنم و اشک بریزم.اما زندگی انقدر فانتزی نیست؛ شبیه دانش آموزی که کاغذ تقلب را از سر ناچاری بجود و قورت بدهد ؛ بغضم را خوردم و ایستادم اوضاع را درست کنم.

*عنوان از علیرضا بدیع

من زنده ام هنوز و غزل فکر میکنم*

گفت وقتی میگویی خوبم ازت میترسم شک داشت غمگین باشم و با یک خوبم جریان را تمام کرده باشم.

اگر این را یاد گرفته باشم پس یعنی باید برای خودم جشن بلوغ بگیرم.

*عنوان از محمدعلی بهمنی

شرح زندگانی من

اگر هر آدمی زندگی اش را بخواهد در کتابی پیدا کند سالهای اخیر زندگیم را در " کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد " مارکز  و " در انتظار گودو " بکت دیدم.