بابا همیشه ساعت مچی دستش بود. مامان که میرفت بیرون با بیقراری به ساعتش نگاه میکرد و میگفت الانهاست که بیاد. مامان که رفت بیمارستان ساعت مچی ش رو باز کرد. حالا به مچ دستش نگاه میکنه و میگه ساعت دستم نیست وگرنه بهتون میگفتم کِی؛ اما میاد. برمیگرده.