چند قدم یکبار میگفت: چرا هیچ کس ما رو آشتی نمیده؟! به قدری دل تنگ و باشوق این رو میگفت که لبخند می نشست روی لبهام؛ بعد باز می پرسید واقعا چرا آخه؟!