تا حالا شکار رفتی؟ من رفتم، ولی دیگه نمیرم! آخرین باری که شکار رفتم؛ شکار گوزن بود.خیلی گشتم تا یک گوزن پیدا کردم. من شلیک کردم بهش، درست زدم به پایش...!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت،چشم هاش داشت التماس میکرد.نفس میکشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.حس کردم که اون گوزن میتونه دوست خوبی واسم باشه. میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی می افته که سرش آوردم...! از التماس چشمهاش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم! تو هیچ وقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
* از کتاب قهوه سرد آقای نویسنده، روزبه معین
در انتقال مطلب رسم الخط نویسنده رعایت نشده.