از صبح ناراحت بود. رفتم آبدارخونه سرصحبت باز کردم گفت: بابام وقتی نداشت خرج منو بده دکتر بشم مهندس بشم به یه جایی برسم چرا منو به دنیا آورد. به خانومم اول ازدواج گفتم بچه نمیخوام که چی بشه شوربختی رو موروثی کنیم؟ هر روز از خودم میپرسم چرا زنده ام؟ به خدا جوابی ندارم.
گفت انقدر بچه م رو دوست دارم که تو این دنیا نیارمش...
دارم فکر میکنم میشه یکی رو که نیست خیلی دوست داشته باشیم.