روز اول حس کردم چقدر در بیمارستان چای خوردن سخته و حتی غذا خوردن و ماندن.
الان بعد از یک هفته می بینم زندگی جریان داره...در بیمارستان مینویسم کتاب میخونم غذا میخورم و بخشی از روز رو زندگی میکنم. خیلی معمولی و عادی.
مواجهه از هر کابوسی یه ماجرای عادی میسازه. مثل شبی که سوسک وسط موهام بود و به جای جیغ و ترس سعی کردم با دست پیداش کنم از بین موهام.