نیمه شب بیدارشده بود آب بخوره دید من خونه شون هستم؛ بالشتش رو آورد کنارم خوابید گفت میخوام صبح که بیدار شدم یادم بمونه خواب شما رو دیدم. ساعت ۶ صبح با باباش رفت اردوی دانش آموزی. جلوی در مدرسه شون گفت بازم شبها به خوابم بیا و خندید و ردیف دندانهای یک در میان هفت سالگیش پیدا شد:)