گفت ما جایی زندگی میکنیم که آدمها حرف و عملشون یه خروار فاصله داره.
بعد دیگه نه نگاه کرد نه حرفی زد رفت جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داد و خوابش برد.
من خجالت کشیدم؛ خیلی جاها مهربونی سابق رو با آدمها ندارم. خستگی کلافگی گیجی... گاهی از خودم تعجب میکنم؛ به خودم میگم کِی انقدر بد شدی فاطمه؟ دیدی آدم از یه جایی ناراحته اما مجال بروز نداره؟ به جاش یه جای دیگه بروز میده؟ فکر میکنم به خودم بدهکارم.