خسته بودم از این خستگی ها که حتی به اشک ترجمه نمیشه.
رسیدم دیدمت بغلت کردم گفتی چرا نمیخندی و من حیرت کردم اما جوابی ندادم.
سرت رو از روی شونه م برداشتی؛ به چشمهام زل زدی و باز پرسیدی: چرا نمی خندی؟
قد تو از تمام غم ها و خستگی های عالم بلندترست.کلید دارِ دلِ منی و با چشمهایت من را میخوانی. دنیا بدون تو خوابی ست پریشان.