قبل از طلوع یک مرد از ماشین هلش داد بیرون. با مانتویی که از بین دکمه های نبسته اش بدن عریانش پیدا بود خوابید کف پیاده رو. نزدیکش رفتم گفتم خانوم میتونم کمکتون کنم؟ چند بار صدا زدم برگشت گفت با منی؟ به من گفتی خانوم! گشت پلیس رد میشد.ایستاد گفت خانوم کنار این نمون؛ هر روز از یه ماشین جدید می ندازنش اینجا .دلم مچاله شد دوست داشتم کنارش بمانم دکمه های لباسش را ببندم بغلش کنم ببوسمش اما راهم را کشیدم و رفتم.