خواستیم بریم پارک ؛ فکر کردم سرما میخوره.رفتیم یه شهربازی سرپوشیده.راه رفتنش دست ها و پاهای کوچولوش... بچه ها ما رو به دنیا گره میزنن. درست در لحظه هایی که روی چرخ و فلک بود به سیلویا پلات فکر میکردم به حس کسی که نشد به دنیا قفلش کرد. فکر میکنم روزها و هفته های پایانیش چه طور گذشته.در همین خیالات بودم که گریه میکنه بریم خونه؛ دیگه هیچی آرومش نمیکنه.ما آدم بزرگ ها هم لحظه هایی داریم که هیچی آروممون نمیکنه.دیگه هیچ چیز کارآمد نیست جز اونچه که باید باشه و نیست.