پدربزرگم روزها کفش میدوخته شبها اما میخوانده و ساز میزده؛ بابا میگفت همه دم غروب حجره ها را می بستند می آمدند خانه بعد از نماز ؛ شب نشینی خانه ی هم بودند. این طبع رفت و آمد هنوز در بابا هست. از یکی امشب دلخور شود صبح ببیندش به صورتش می خندد. با همین خلقیات دور هم جمع میشدند.